کَل کَل با پزشک جراح- خاطرهای از مهدی شریفی، همکار پیشکسوت جهاددانشگاهی خراسان رضوی از جنگ تحمیلی،

با قطار به اهواز رفتیم در ایستگاه اهواز اولین شوک به من (و احتمالا بقیه سربازان) دست داد، درجه گرمای هوا 45 درجه را نشان میداد. (بماند که این سالها اکثر ایرانیان این درجه از گرما را تجربه میکنند) از ایستگاه ما را مستقیم به آبادان بردند چند صباحی آنجا و سپس به پشت جبهه اعزام شدیم. یک هفته ای آنجا بودیم و بعد رفتیم به خط مقدم، جبهه فیاضیه، جابجایی نیروها عموما شبها صورت میگرفت یک ساعتِ شبِ اول را با نیروهای حاضر در سنگرها و در سر هر پُست گذراندیم. صبح که شد طلوع زیبای فیاضیه نشاط خاصی به آدم منتقل میکرد، و من خوشحال که به عنوان یک ایرانی به جبهه رسیدم.
جناب سروان و گروهبان ما، ما را با موقعیت فیاضیه آشنا کردند: یک موقعیت نعل اسبی که باید نگهش میداشتیم. یک بخش آن خشکی و یک بخش آن آبی (رودخانهای میان ما و عراقیها) بود. کمترین فاصله ما 100 متر و بیشترین فاصله 200 متر بود. گهگاه ما آنان و آنان ما را به وضوح میدیدند. آنان سیمینوف داشتند و ما تفنگ ژ3. سیمینوف تفنگی بود مجهز به دوربینِ نقطه زن.
روزی از روزها سنگرمان را با خمپاره 60 و آرپیجی7 زدند. سقف سنگر دیدبانی خراب شد، تا شب نشده باید ترمیمش میکردیم. من و همسنگرانم مشغول پُر کردن کیسههای خاک شدیم، تراولزها را که از خرند در رفته بود، از کانالِ دور سنگر، تنظیم کردیم. اما گذاشتنِ کیسهها در بالای تراولزها نیازمند این بود که یکی برود همتراز تراولزها، کیسهها را بگیرد و بچیند بالای آنها. داوطلب شدم با احتیاط خودم را کشاندم همسطح بالای سنگر. کیسههای خاک را یکی یکی میگرفتم و بالای تراولزها میگذاشتم. یادم نیست چندتا از کیسهها را گذاشتم، صدای رد شدنِ تیرها را از نزدیکیهای خود میشنیدم. ... احساس سوزشی در پشتم گویای اصابت یکی از آن تیرها بود. دوستانم گفتند مهدی تیر خوردی، پشتت خونی است... آمدم پایین، پریدم توی کانال، یکی بیسیم میزد به جناب گروهبان و یکی میگفت برانکارد بیارید و ... من گفتم: نه بابا خودم تا آمبولانس میرم. همین کار را هم کردم...
با آمبولانس مرا به بیمارستان آبادن رساندند و مستقیم به اتاق عمل منتقل کردند... چند پرستار کارهای اولیه را انجام دادند و جناب دکتر جراح را خبر کردند که کار و مجروح آمده است. جناب پزشک آمدند و با لبخندی بر لب گفتند چه شده؟ گفتم تیر سیمینوفی بود که پشتم را سائیده است. او گفت تیر نبوده پسر جان خمپاره بوده. چند جای پشتت زخمی است... منم به جناب پزشک با خندهای آرام گفتم: آقای دکتر من خوردم شما میفرمایید ترکشهای خمپاره است. به پرستار علامتی داد که ثانیهای بعد فهمیدم که میگوید آمپول بیهوشی را بزن. و در همان لحظه جوابم را داد: درسته که تو خوردی اما من میبینم... گفت تا ده بشمار .. شمارش را تا هشت یادم هست....
نظر شما :